محیامحیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

محيا نبض زندگيمون

سفر شمال دخملکای شیرین مامانی وبابایی

اوايل شهريور ماه سال نود وسه بابايي تصميم گرفت كه ما رو ببره شمال ... قبل بدنيا اومدن نازنين يه بار رفته بوديم شمال ولي ما فكر ميكرديم تو يادت رفته كه شمال چه جور جايي همين كه بابايي بهت گفت ميخوام ببرمتون شمال تو كلي ذوق كردي وگفتي يعني ميخوايم بريم دريا ....من وبابايي خيلي تعجب كرديم تو يادت بود  وما ازاينكه دختر باهوشي داريم خيلي خوشحال شديم (ومن در دلم از خداي مهربان بخاطر هديه زيبايش تشكر كردم) مامان جون (مامان بابايي)هم با ما اومد وما به شمال رفتيم خيلي بهمون خوش گذشت كه شاهدش هم عكسايي كه برات ميذارم به خيلي جاها رفتيم وكلي سوغاتي و وسايل خريديم به نمك ابرود رفتيم واونجا به تله كابين سوار شديم اولين بارمون ب...
20 آبان 1394

تولد چهار سالگی جیگر طلای مامان وبابا

دخملك گلم اين سال هم طبق سالهاي قبل تولدت مصادف بود با ماه صفر ومن بعد از بدنيا اومدن نازنين كوچولو تازه ميتونستم براحتي سر پا وايسم واسه همين بابايي گفت كه امسال جشن تولدتو ساده وخونوادگي بگيريم ولي همه چون خودشون روز تولدتو ميدونستن غافلگيرمون كردن وهمه اومده بودن البته مامان جون و خاله ها عصر اومدن وبرات كادو  اوردن ولي هر قدراصرار كرديم شام نموندن وعمه ها ومامان جون هم زنگ زدن كه داريم مييايم خونتون ما هم گفتيم پس واسه شام بييان من وبابايي واست دوچرخه خريده بوديم كه تو هم كلي ذوق كرده بودي همش با دو چرخت مشغول بودي خاله جون قبل اينكه بره حسابي تو پختن شام كمكم كرد (خاله جونم ازت ممنونم) بعد شام و كيك نوبت به كادوها رسيد...
20 آبان 1394

اسباب کشی وماجراهای شیرین...

از عید  امسال(سال نود ودو)  تصمیم گرفته بودیم گه خونمون بفروشیم  ویه خونه دیگه ای بخریم با وجود اینکه این خونه رو خیلی دوست داشتیم   ولی خوب چون حیاط خیلی بزرگی داشت وتو همیشه تو حیاط بودی واصلا تو نمییومدی حتی تو زمستون هی سرما میخوردی ومریض میشدی من و بابایی هم وقتی که متوجه شده بودیم که قرار زمستون امسال یه جوجه طلای دیگه هم داشته باشیم هی فکر میکردیم که چیکار کنیم  اخر سر به این نتیجه رسیدیم که چاره ای جز فروش خونه قشنگمون نداریم خیلی زود خونمون بفروش رفت ما یه ابارتمان خوب خریدیم خرداد ماه نود ودو به خونه جدید رفتیم من که خیلی خوشم اومده بود  یه ماه بیش برای خونوادمون ماه خیلی خوبی بود اخه عم...
12 آبان 1394

تولد سه سالگی جیگر طلای مامان وبابا

دخملک گلم  با این سال که سه بهار من وباباتو شکوفه باران کردی تولدت مصادف شده با ماه محرم وما به احترام این ماه عزیز تولدتو با تاخیر جشن میگیریم من وبابایی از اینکه تورو داریم همیشه شکر گذار خدای مهربان هستیم روز تولدت طبق معمول خیلی خوشحال بودی از همین بچهگی دوست داری زود بزرگ بشی نمیدونم تو بزرگی چی میبینی که این قدر عجله داری که زود بزرگ بشی البته عزیزدلم تو قبل اینکه بدنیا بیای عجول وشیطون بودنت به مانشون دادی                                                                 &...
20 شهريور 1394

خاطرات شمال و محیا جون

دخملک عزیزم تو هم مثل مامان جون (مامان بابایی)عاشق اب هستی و ما جمعه ها هر جا میرفتیم شما(تو ومامان بابایی) میگفتین باید جایی بریم که ی ه رودی یا  دریاچه ای داشته باشه واسه همین تصمیم گرفتیم بریم شمال ولی مامان جون نتونست بیاد هر قدر ما اصرار کردیم قبول نکرد اخه عروسی برادرزادش نزدیک بود گفت باید به اونا کمک کنم ودلم نمیاد تنهاشون بذارم  وما خودمون اماده رفتن به شمال شدیم تو خیلی خوشحال بودی اتبته این اولین بارت بود که تو عمر 22 ماهت داشتی میرفتی تا دریارو ببینی(ایشاا...120 سالشی مادر) وقتی به شمال رسیدیم از نزدیک دریا رو دیدی اولش از دیدن اون همه اب ترسیده بودی ولی یواش یواش عادت کردی وما نمیتونستیم تو رو از دریا دور کنیم ...
20 شهريور 1394

تولد دو سالگی جیگر طلای مامان وبابا

باز هم تولد امسال دخملک عزیزم با ماه محرم یکی شده و مامانی وباباییتصمیم گرفتن تولد امسال دخترشون یه ماه زودتر بگیرن ساعت تند تند میگذشت ومن کلی کار داشتم نمیدونم چرا کسی واسه کمک به من نیومده بودن تنهایی مجبور بودم همه کارا رو خودم بکنم قربون دخملک گلم برم که مامانشو درک میکرد واون روز اصلا دختر دیگه ای شده بودی واز شیطونیهات خبری نبودافرین دخملک گلم تقریبا دیگه کارهامون تموم شده بود  داشتم دخملک خوشگلمو اماده میکردم که زنگ درمون بصدا اومد واولین مهمونمون که عمه رقیه بود تشریف اوردنوکم کم بقیه هم اومدن مهمونه دوممون خاله جون بود که مامریت سخت ارایش موهای وروجکم رو به ایشون محول کردم دخملک گل من وقتی که دید ...
20 شهريور 1394

مشهد مقدس حرم امام رضا (ع) ومحیا خانم

مهرماه سال نود با خرید بلیط قطار رفتنمان به مشهد مقدس قطعی شد این اولین مسافرت دخملک کوچولومون بود تو این مسافرت تنها نبودیم و ابا وعمو حسن عمه جون واقا بزرگ مهربون(خدا بیامرزدش بابای ابا جون بود)با ما بودن تو قطار کاملا راحت بودی و دختر خیلی خوبی شدی وما رو اصلا اذیت نکردی ولی خب به هر حال راه زیادی بود واواخر همه خسته بودیم مخصوصا دخملک مامان ولی چون جمع بودیم با اینکه خسته شده بودیم بابایی وعمو حسن با بازیهایی که میذاشتن سرمون گرم کرده بودن گاهی وقتا هم بابابزرگ (خدا رحمتش کنه ) یه خاطرههایی از گذشته تعریف میکرد اینقدر شیرشن تعریف میکرد که تو هم دوست داشتی بشنوی وهروقت بابا بزرگ شروع میکرد به حرف زدن تو ساکت میشد...
20 شهريور 1394

تولد یک سالگی جیگر طلای مامان وبابا

دخملک گلم از وقتی که پیشمون اومدی  من وبابایی رو از تنهایی دراوردی روزهامون خیلی سریع میگذرن اخه همیشه  سرگرم تویی ونمیدونیم کی شب میشه                                                                                                                                                ...
20 شهريور 1394

روزی که محیا جون بدنیا اومد

هفدهم  اذر ماه شب رفتیم بمونیم خونه مامان جون تا صبح راحتتر بریم بیمارستان(اخه مامان جون گفته بود موقع رفتن اونو هم برداریم نگران نشه)                                                                                                              من اون شب کاملا قانع شدم که یه نفر میتونه یه شب تا صبح نخوابه  اون شب تا صبح نتونستیم بخوابیم یعنی اصلا چشم رو هم ...
19 شهريور 1394