محیامحیا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

محيا نبض زندگيمون

تولد یک سالگی جیگر طلای مامان وبابا

1394/6/20 15:15
نویسنده : مامان محيا
192 بازدید
اشتراک گذاری

دخملک گلم از وقتی که پیشمون اومدی  من وبابایی رو از تنهایی دراوردی روزهامون خیلی سریع میگذرن اخه همیشه  سرگرم تویی ونمیدونیم کی شب میشه چشم                                                                                                                                                      چند وقت پیش تصمیم گرفته بودیم که خونمون بفروشیم ویه خونه بزرگتر  ونزدیک خونه مامان جون بخریم خونه مدنطرمون پیدا کردیم وخدا شکر خیلی سریع خونه خودمون هم فروخته شد بعداز جمع اوری اسبابهامون تازه یاد خاطرهامون افتادیم خاطرات شیرین یک ونیم سال زندگیمون  تو اون خونه رو یاداوری کردیم وکلی خندیدیم خاطره ای مانند دندان دراوردن تو پختن جادندونی یادش بخیر دقیقا نه ماهه بودی که یه دندون خوشگل دراوردی وما یه جشن کوچیک گرفتیم وهمه هم واست هدیه اوردن (مامان جونای عزیزم؛عمه های گلم؛خاله های نازنینم  وزندایی خوبم از همتون ممنونم)نیشخندنیشخند

 بعد از اسباب کشی که اخرای ابانماه بود وچون تولد دخملک گلمون هم مصادف بود با ماه عزیز محرم منو بابایی تصمیم گرفتیم که تول یک سالگیتو تقریبا یه ماه زودتر بگیریم البته هنوز همه وسایلمون خوب  وباسلیقه نچیده بودیم ولی خوب دخملکمون واجبتر بود باید تولد یک سالگیشو جشن میگرفتیم جشن

من و تو صبح روز تولدت تو خونه تنها بودیم من داشتم اشبزخونه رو جمع وجور میکردم تو هم با اسباب بازی هات بازی میکردی دیدم خیلی وقت ساکتی خواستم نگات بکنم ببینم چیکار داری میکنی از صحنه ای که دیدم حیرت زده شدمتعجب وای خدای من دخملکم بدونه واسته و خودش بتنهایی روی بای خودش وایساده بود بوسبوسکلی ذوق کرده بودم بعد سه چهار دقیقه ای که دخملکم همین طوری ریلکس وایساده بود وکلی هم خودش گرفته بود که انگار کار خاصی نکرده و چند وقته که رو بای خودشه یعنی انگار اولین بارت نبود که وایساده بودی همین که من یادم افتاد ازت عکس بگیرم تو هم یادت افتاد که دیگه خسته شدی وباید بشینی شیطانبعدش هر کاری کردم دوباره وایسی تا یه عکس خوشگلتر ازت بگیرم نتونستمدلخور

ولی اون روز خیلی خوشحالمون کردی اولش نمیخواستم تلفنی به بابایی بگم (اخه سرکار بود )ولی بعدش دیدم نمیتونم خودم نگه دارم بهش گفتم اونم کلی ذوق کرد میگفت اگه میدونستم امروزو مرخصی میگرفتمزبان

مهکونای عزیزمون هم کم کم داشتن میومدن خاله جون به هر سختی بود لباسهای مد نظرمون تنت کرد وعمه جون هم چند تا عکس خوشگل ازت گرفت البته عمه رقیه زودتر از همه اومده بود که تو تزیین خونه ودرست کردن عصرانه بهم کمک کنهتشویق (دست همتون درد نکنه عمه های خوشگلم وخاله خوبم) خیلی خوشحال بودی وازاینکه همه خونه مابودن کاملا راضی بودی باز هم همه شرمندمون کرده بودن وبرات کادوهای  خوشگل اورده بودن از همه بیشتر از کادوی فاطمه جون که خودش برات انتخاب کرده بود خوشت اومده بود وسایل ارایش بودن که تو اصلا از دستت نمیذاشتی زمین واز همین حالا معلومه که از بکش و خوشگلم کن هاییخجالتراضی

دخملک عزیزم  تولدت مبارک ایشا ا...     همیشه شکر گذار خدای مهربان باشی 

واین هم ثبت اولین ایستادن دخملکم

تشویقافرین دخملکم با وایسادنت خیلی خوشحالمون کردی وهمچنین عکس های قبل از تولد یک سالگی دخملکم

 

 

جا دندونی دخملکم

عکسی از دندون دخملکم

وجشن تولد دخملکمون

وکادوهای دخملکمون

وحالا بازم چند تا عکس متفرقه از دخملکمون

این عروسک بالایی رئ عمه شیوا جون وعمو حسن وقتی سه ماهه بودی برات عیدی گرفتن (دستتون درد نکنه خیلی خوشگله)

شیرین کاری بابایی ومحیا جون

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)