محیامحیا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

محيا نبض زندگيمون

مشهد مقدس حرم امام رضا (ع) ومحیا خانم

1394/6/20 15:17
نویسنده : مامان محيا
160 بازدید
اشتراک گذاری

مهرماه سال نود با خرید بلیط قطار رفتنمان به مشهد مقدس قطعی شد این اولین مسافرت دخملک کوچولومون بود تو این مسافرت تنها نبودیم و ابا وعمو حسن عمه جون واقا بزرگ مهربون(خدا بیامرزدش بابای ابا جون بود)با ما بودن تو قطار کاملا راحت بودی و دختر خیلی خوبی شدی وما رو اصلا اذیت نکردی ولی خب به هر حال راه زیادی بود واواخر همه خسته بودیم مخصوصا دخملک مامان

ولی چون جمع بودیم با اینکه خسته شده بودیم بابایی وعمو حسن با بازیهایی که میذاشتن سرمون گرم کرده بودن گاهی وقتا هم بابابزرگ (خدا رحمتش کنه ) یه خاطرههایی از گذشته تعریف میکرد اینقدر شیرشن تعریف میکرد که تو هم دوست داشتی بشنوی وهروقت بابا بزرگ شروع میکرد به حرف زدن تو ساکت میشدی وبادقت گوش میکردی  نمیدونم از طرز صحبت کردن بابابزرگ خوشت میومدسوالیا چون شماها(تو وبابابزرگ) همدیگررو زیاد دوست داشتین سوالخلاصه که خیلی اروم میشدی و با دقت به بابابزرگ نگاه میکردیآرامدرسخوان

به مشهد رسیدیم وهمه خوشحال بودیم اول به سوئیتی که بابایی از تبریز رزرو کرده بود رفتیم

بعد از خوردن ناهار ورفتن به حمام  وغسل زیارت به حرم رفتیم فاصله بین حرم و سوئیت ما کم بود وما بیاده میرفتیم و برمیگشتیم

مسافرت ما به مشهد مصادف بود با میلاد با سعادت امام رضا(ع) و به برکت این روز عزیز همه جا بر بود از شیرینی خامه ای وگوشت قربونی و.....چشمک

تو مشهد بخاطر بابابزرگ فقط به باغ وحش رفتیم (اخه چون بابابزرگ تنگی نفس شدید داشت زیاد نمیتونست بگرده وما هم دلمون نمییومد اونو تنها بذاریم وبریم گرچه بابابزرگ اصرار میکرد که شما برید غمگین)

سوئیتیمون یه نگهبان داشت که اهل تبریز بود وتو همون لحظه اول باهاش دوست شده بودی واونم از تو خیلی خوشش اومده بود یه بار که میخواستیم بریم حرم من گوشیمو بالا جا گذاشته بودم برگشتم بالا تا گوشیمو بردارم برگشتنی دیدم سرتو انداختی بایین ورفتی خونه اون اقا من هم خیلی خجالت کشیدم دلخورصدات کردم وقتی اومدی بیرون دعوات کردم عصبانیولی حاج اقا گفت که تورو خدا دعواش نکنید ما بچه نداریم حاج خانم خیلی ازدخترتون خوشش اومده آرامهر وقت خواست بیاد اجازه بدین بیاد ماهم گفتیم چشم وهمین چشم گفتن ما کافی بود تو روزی سه چهار مرتبه میرفتی خونه حاج اقا اونا هم کلی گاگا بهت میدادن وتو با کمک عمو حسن همه گاگا هارو میخوردینخندونکواسه همین تو به اون حاج اقا میگفتی حاجی گاگا و

بعد از برگشتن از مشهد وقتی گنبد هارو بهت نشون میدادیم میگفتی هاجی گاگا هستش (چون فکر میکردم گنبد اما م رضا(ع) هستش)

همین بایین هم برات چند تا عکس گذاشتم

این عکس اخری رو هم موقع برگشتن تو قطار ازت گرفتیم

دخملک گل مامان همیشه دوستدار اهل بیت (ع) باش تا به کمک ایشان عزیز دو جهان باشی ایشاا...بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)