روزی که محیا جون بدنیا اومد
هفدهم اذر ماه شب رفتیم بمونیم خونه مامان جون تا صبح راحتتر بریم بیمارستان(اخه مامان جون گفته بود موقع رفتن اونو هم برداریم نگران نشه) من اون شب کاملا قانع شدم که یه نفر میتونه یه شب تا صبح نخوابه اون شب تا صبح نتونستیم بخوابیم یعنی اصلا چشم رو هم نذاشتیم نمیدونم از استرس بود یا خوشحالی ....... مگه صبح میشد خدایا یعنی ما هر روز اینقدر میخوابیم به هر شکلی که بود صدای اذان صبح اومد بعد نماز اماده شدیم وخیلی سریع رفتیم بیمارستان من وبابایی خیلی هول کرده بودیم فکر میکردیم یه نیم ساعت بعد رفتنمون تو رو میدن بغلمون.... ولی این طور نبود ما ساعت شش صبح بیمارستان امیرالمومنین بودیم ومن اون روز اولین نفری بودم که پذیرش شدم بعد زدن سرم به من;منتطر دکتر شدیم...
ساعت 10 صبح هيجدهم اذر هشتاد وهشت من به اتاق عمل منتقل شدم خيلي دلهره داشتم وبسختي نفس ميكشيدم بالاي تخت اتاق عمل يه ساعت ديواري زده بودن من همش چشمم به ساعت بود ساعت 10:45 دقيقه صداي اولين گريتو شنيدم واي خداي من اين صداي فرشته كوچولوي منه چقدر خوشحال شدم
بعد دكتر خودت اورد ونشونم داد يه دختر كوچولوي قرمزوالبته دوست داشتني اون لحظه بعد ديدنت كه زيباترين وبيادماندني ترين لحظه زندگيم بود از ته دل دعا كردم واز خدا خواستم كه طعم زيباي مادر شدن رابه همه زنان بچشاند (امين)
خداي مهربانم شكر شكر شكرررررررر
محیا جون تو بیمارستان
دخملک گلمون با طلاهای خوشگلش که براش کادو اورده بودن