محیامحیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

محيا نبض زندگيمون

سفر شمال ودخملكامون

اواخر شهريور نودوچهار بابايي با دوتا از دوستاي همكارش تصميم گرفتن كه بريم شمال ..... سيد دوست بابا كه دو تا دختر داشتن كه دختر بزرگشون كه اسمش سان اي بود دو سال ازتو كوچكتر بود وعموتقي هم يدونه دختر داشت به اسم فاطمه كه اون هم سه سال از تو بزرگتر بود ولي خوب باهم كنار اومده بودين وهمتون تو يه ماشين سوار ميشدين يا ماشين ما يا ماشين اونا چه سر وصدايي تو ماشين راه انداخته بودين خلاصه كه به شما از همه بيشتر خوش گذشت چند تا عكس هم اين پايين برات ميذارم ...
9 آذر 1394

مشرف شدن اقا جون ومامان جون به كربلا

اسفند ماه نود وسه مامان جون واقا جون تصميم گرفتن برن كربلا ما هممون از شنيدن اين تصميم كلي خوشحال شديم گفتيم تا تنور داغ نون بچسبونيم وسريع دو تايي باهم رفتيم به اژانس هوايي ثامن از قبل هم با دايي محسن هماهنگ بوديم تا در مورد انتقال پول مشكلي پيش نياد خوشبختانه مشكلي هم پيش نيومد وخيلي سريع ثبت نام كرديم اقا جون ومامان جون زيارت قبول ايشاله زيارت دوباره خونه خدا وحالا عكساي دخملكم ...
8 آذر 1394

مشرف شدن اقاجون ومامان جون به مكه

ابانماه سال نود وسه بود كه از همسايمون شنيدم كه هر كس به سفر مكه ثبت نام كردن بدون نوبت اعزام ميشن همون روز تصميم گرفتم كه يه روز برم سازمان حج وزيارت اما مامان جون اينا ميگفتن كه نه بابا اين خبرا نيست اينا شايعه است ......بالاخره يكم اذر ماه من موفق شدم و نازنين گذاشتيم پيش مامان جون و دوتايي باهم رفتيم سازمان... وقتي فيش ثبت نام نشونشون دادم گفتن بله مبريم ولي شما دير اومدين وفكر نكنم جاي خالي تو كاروانهامون باشه ولي ما نااميد نشديم و حي اصرار كرديم كه يه زنگي به كاروانهاتون بزنيد شايد جاي خالي داشته باشن اونا هم چاره رو تو زنگ زدن ديدن وبه اولين اژانسي كه زنگ زدن گفتن برا دو نفر جا داريم كه اخر همين ماه اعزام ميشن سريع زنگ ز...
8 آذر 1394
1