محیامحیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

محيا نبض زندگيمون

سفر مشهد مقدس اقا جون ومامان جون عزيزمون

اقاجون ومامانجون تصميم داشتن برن مشهد اولش ميخواستن 28 ماه صفر برن ولي بعد از بررسي وقتي كه هممون گفتيم كه تو اون تاريخ مشهد شلوغه ونميتونيد درست وحسابي زيارت كنيد اونا هم قبول كردن وقرار شد بعد از ماه صفر تشريف ببرن پنجم اذر ماه واسه من پيامك تبليغاتي اومد تورهوايي مشهد با سه شب اقامت در هتل سه ستاره .... ماهم (من وخاله جون )به مامان جون اينا گفتيم كه با هواپيما برن تا هم راحت باشن واذيت نشن هم زود برگردن تا ما هم زياد دلمون واسشون تنگ نشه بعد از مذاكره دونفره مامان جون واقاجون تصميم گرفتن تا باهمون تور (اژانس هوايي تك ستاره) برن ما هم همون روز رفتيم وثبت نامشون كرديم قرارشد شنبه صبح ساعت هفت فرودگاه باشن ما هم ميخواستيم ب...
9 آذر 1394

13 ابان نود وچهار

تقريبا يه ماه از مدرسه رو پشت سر گذاشتيم تو اين يه ماه دخملك گلمون چند تا حرف از حروف الفبا ياد گرفته (ا ب س م د و حركت فتحه ) اول ابانماه كه شد من همش تو ذهنم واسه سيزده ابانماه كه روز دانش اموز برنامه ميريختم اخه امسال اولين روز دانش اموز دخملكم وميخوام بدوني كه مامان وبابايي ازين كه تو دانش اموز شدي خيلي خوشحالن وكلي اهميت قائلند واسه همين روز دانش اموز كه شد وبابايي تورو برد مدرسه منم دست به كار شدم ويه كيك خوشگل (كه روش هم نوشته بودم محيا جان روزت مبارك )برات پختم بعد با نازنين رفتيم بازار چند تا كادوي كوچولو برات خريديم وتو خونه قايمشون كرديم تا عصر بعد از اومدن بابايي از سر كار جشن كوچيك چهار نفريمونو بگيريم نا گفته نمونه...
9 آذر 1394

محيا خانم دانش اموز ميشود .....

مهر ماه نودوچهار روزي بود كه دخملك ما قرار بود به ارزوي بچه گيهاش برسه ودانش اموز بشه از صبح زود بيدار شده بوديم وتو هم كه ميدونستي قرار بري مدرسه همين كه گفتم محيا سريع از خواب بيدار شدي وبا خوشحالي دست وصورتت شستي راستش من وبابايي هم خيلي خوشحال بوديم بعد از خوردن صبحانه ينيفورم مدرستو تنت كردم واي كه چقدر بهت مياد بغضي از خوشحالي توي گلوم بود اون روز كلي خدا رو شكر كردم براي هديه بزرگش براي داشتن دخملك سالمم كه امروز قراره بره مدرسه وبا سواد بشه وايشاله كه دانش اموز درس خوني باشي بعد از اينكه از زير قران رد شدي من تو رابه قران سپردم تا خودش مراقبت باشه بعد من وبابايي ونازنين زهرا واولين دانش اموز خونمون رفتيم به سمت خيابان خط...
9 آذر 1394

سفر شمال ودخملكامون

اواخر شهريور نودوچهار بابايي با دوتا از دوستاي همكارش تصميم گرفتن كه بريم شمال ..... سيد دوست بابا كه دو تا دختر داشتن كه دختر بزرگشون كه اسمش سان اي بود دو سال ازتو كوچكتر بود وعموتقي هم يدونه دختر داشت به اسم فاطمه كه اون هم سه سال از تو بزرگتر بود ولي خوب باهم كنار اومده بودين وهمتون تو يه ماشين سوار ميشدين يا ماشين ما يا ماشين اونا چه سر وصدايي تو ماشين راه انداخته بودين خلاصه كه به شما از همه بيشتر خوش گذشت چند تا عكس هم اين پايين برات ميذارم ...
9 آذر 1394

بزرگترين ارزوي بچه گي دخملكم

يكي از بزرگترين ارزوهاي بچگيت اين بود كه دانش اموز بشي وبري مدرسه ودرس بخوني يه روزي كه هنوز نازنين بدنيا نيومده بود  مامان جون زنگ زد خونمون گفت محيا رو بيارين خونه ما كارش دارم ما هم رفتيم خونه مامان جون ديديم كه برات يه كيف مدرسه خريده از ديدن كيف هيجاني داشتي كه نگو ونپرس (مامان جون گلم دستت درد نكنه)  فرداي اون روز هم رفتم چند تا دفتر ومداد و مدادرنگي برات خريدم چقدر خوشحال و راضي بودي بعد از بدنيا اومدن نازنين چند روز كه واسه پاگشايي رفته بوديم خونه مامان جون تو پاتو تويه كفش كردي كه من بايد برم مدرسه هر قدر اصرار كرديم كه تو هنوز بجه اي وتو رو نميذارن مدرسه ولي فايده اي نداشت ومغت يه پا داشت كه داشت مامان ج...
9 آذر 1394

مشرف شدن اقا جون ومامان جون به كربلا

اسفند ماه نود وسه مامان جون واقا جون تصميم گرفتن برن كربلا ما هممون از شنيدن اين تصميم كلي خوشحال شديم گفتيم تا تنور داغ نون بچسبونيم وسريع دو تايي باهم رفتيم به اژانس هوايي ثامن از قبل هم با دايي محسن هماهنگ بوديم تا در مورد انتقال پول مشكلي پيش نياد خوشبختانه مشكلي هم پيش نيومد وخيلي سريع ثبت نام كرديم اقا جون ومامان جون زيارت قبول ايشاله زيارت دوباره خونه خدا وحالا عكساي دخملكم ...
8 آذر 1394