محیا جان دختر گلم تو نبض زندگی من وباباتی باش تا ماهم باشیم
سفر مشهد مقدس اقا جون ومامان جون عزيزمون
اقاجون ومامانجون تصميم داشتن برن مشهد اولش ميخواستن 28 ماه صفر برن ولي بعد از بررسي وقتي كه هممون گفتيم كه تو اون تاريخ مشهد شلوغه ونميتونيد درست وحسابي زيارت كنيد اونا هم قبول كردن وقرار شد بعد از ماه صفر تشريف ببرن پنجم اذر ماه واسه من پيامك تبليغاتي اومد تورهوايي مشهد با سه شب اقامت در هتل سه ستاره .... ماهم (من وخاله جون )به مامان جون اينا گفتيم كه با هواپيما برن تا هم راحت باشن واذيت نشن هم زود برگردن تا ما هم زياد دلمون واسشون تنگ نشه بعد از مذاكره دونفره مامان جون واقاجون تصميم گرفتن تا باهمون تور (اژانس هوايي تك ستاره) برن ما هم همون روز رفتيم وثبت نامشون كرديم قرارشد شنبه صبح ساعت هفت فرودگاه باشن ما هم ميخواستيم ب...
13 ابان نود وچهار
تقريبا يه ماه از مدرسه رو پشت سر گذاشتيم تو اين يه ماه دخملك گلمون چند تا حرف از حروف الفبا ياد گرفته (ا ب س م د و حركت فتحه ) اول ابانماه كه شد من همش تو ذهنم واسه سيزده ابانماه كه روز دانش اموز برنامه ميريختم اخه امسال اولين روز دانش اموز دخملكم وميخوام بدوني كه مامان وبابايي ازين كه تو دانش اموز شدي خيلي خوشحالن وكلي اهميت قائلند واسه همين روز دانش اموز كه شد وبابايي تورو برد مدرسه منم دست به كار شدم ويه كيك خوشگل (كه روش هم نوشته بودم محيا جان روزت مبارك )برات پختم بعد با نازنين رفتيم بازار چند تا كادوي كوچولو برات خريديم وتو خونه قايمشون كرديم تا عصر بعد از اومدن بابايي از سر كار جشن كوچيك چهار نفريمونو بگيريم نا گفته نمونه...
محيا خانم دانش اموز ميشود .....
مهر ماه نودوچهار روزي بود كه دخملك ما قرار بود به ارزوي بچه گيهاش برسه ودانش اموز بشه از صبح زود بيدار شده بوديم وتو هم كه ميدونستي قرار بري مدرسه همين كه گفتم محيا سريع از خواب بيدار شدي وبا خوشحالي دست وصورتت شستي راستش من وبابايي هم خيلي خوشحال بوديم بعد از خوردن صبحانه ينيفورم مدرستو تنت كردم واي كه چقدر بهت مياد بغضي از خوشحالي توي گلوم بود اون روز كلي خدا رو شكر كردم براي هديه بزرگش براي داشتن دخملك سالمم كه امروز قراره بره مدرسه وبا سواد بشه وايشاله كه دانش اموز درس خوني باشي بعد از اينكه از زير قران رد شدي من تو رابه قران سپردم تا خودش مراقبت باشه بعد من وبابايي ونازنين زهرا واولين دانش اموز خونمون رفتيم به سمت خيابان خط...
سفر شمال ودخملكامون
اواخر شهريور نودوچهار بابايي با دوتا از دوستاي همكارش تصميم گرفتن كه بريم شمال ..... سيد دوست بابا كه دو تا دختر داشتن كه دختر بزرگشون كه اسمش سان اي بود دو سال ازتو كوچكتر بود وعموتقي هم يدونه دختر داشت به اسم فاطمه كه اون هم سه سال از تو بزرگتر بود ولي خوب باهم كنار اومده بودين وهمتون تو يه ماشين سوار ميشدين يا ماشين ما يا ماشين اونا چه سر وصدايي تو ماشين راه انداخته بودين خلاصه كه به شما از همه بيشتر خوش گذشت چند تا عكس هم اين پايين برات ميذارم ...
بزرگترين ارزوي بچه گي دخملكم
يكي از بزرگترين ارزوهاي بچگيت اين بود كه دانش اموز بشي وبري مدرسه ودرس بخوني يه روزي كه هنوز نازنين بدنيا نيومده بود مامان جون زنگ زد خونمون گفت محيا رو بيارين خونه ما كارش دارم ما هم رفتيم خونه مامان جون ديديم كه برات يه كيف مدرسه خريده از ديدن كيف هيجاني داشتي كه نگو ونپرس (مامان جون گلم دستت درد نكنه) فرداي اون روز هم رفتم چند تا دفتر ومداد و مدادرنگي برات خريدم چقدر خوشحال و راضي بودي بعد از بدنيا اومدن نازنين چند روز كه واسه پاگشايي رفته بوديم خونه مامان جون تو پاتو تويه كفش كردي كه من بايد برم مدرسه هر قدر اصرار كرديم كه تو هنوز بجه اي وتو رو نميذارن مدرسه ولي فايده اي نداشت ومغت يه پا داشت كه داشت مامان ج...
مشرف شدن اقا جون ومامان جون به كربلا
اسفند ماه نود وسه مامان جون واقا جون تصميم گرفتن برن كربلا ما هممون از شنيدن اين تصميم كلي خوشحال شديم گفتيم تا تنور داغ نون بچسبونيم وسريع دو تايي باهم رفتيم به اژانس هوايي ثامن از قبل هم با دايي محسن هماهنگ بوديم تا در مورد انتقال پول مشكلي پيش نياد خوشبختانه مشكلي هم پيش نيومد وخيلي سريع ثبت نام كرديم اقا جون ومامان جون زيارت قبول ايشاله زيارت دوباره خونه خدا وحالا عكساي دخملكم ...
مشرف شدن اقاجون ومامان جون به مكه
ابانماه سال نود وسه بود كه از همسايمون شنيدم كه هر كس به سفر مكه ثبت نام كردن بدون نوبت اعزام ميشن همون روز تصميم گرفتم كه يه روز برم سازمان حج وزيارت اما مامان جون اينا ميگفتن كه نه بابا اين خبرا نيست اينا شايعه است ......بالاخره يكم اذر ماه من موفق شدم و نازنين گذاشتيم پيش مامان جون و دوتايي باهم رفتيم سازمان... وقتي فيش ثبت نام نشونشون دادم گفتن بله مبريم ولي شما دير اومدين وفكر نكنم جاي خالي تو كاروانهامون باشه ولي ما نااميد نشديم و حي اصرار كرديم كه يه زنگي به كاروانهاتون بزنيد شايد جاي خالي داشته باشن اونا هم چاره رو تو زنگ زدن ديدن وبه اولين اژانسي كه زنگ زدن گفتن برا دو نفر جا داريم كه اخر همين ماه اعزام ميشن سريع زنگ ز...
تولد پنج سالگی جیگر طلای مامان وبابا
دخملك گلم امسال هم جشن تولدت مصادف بود با اواخر ماه عزيز محرم ما قرار گذاشتيم تولد پنج سالگيتو بعد از اين ماه بگيريم علاوه بر اون مامان جون واقاجون عزيزمون هم كه سي ام اذر امسال به خونه خدا تشرف يافتن وخدا رو شكر رفتن مكه ما هم صبر كرديم تا اونا تشريف بيارن كه تواين فاصله هم عمو حسن خدا رو شكر ازدواج كردن وزن عمو رعنا بهمون ملحق شدن (زن عموي عزيز ايشاله خوشبخت بشين) من حساب كردم ايشا له تولد هفت سالگيتو دقيقا روز تولدت جشن ميگيريم از حالا تو ذهنم كلي برنامه ريزي ميكنم جشن تولد پنج سالگي دخملكم علا وه بر مهموناي عزيز هر سالمون مهموناي جديدي هم داشت دوستت پارلا جون ومامانشون و زن عمو رعنا ولي وقتي مامان بابايي...