اسباب کشی وماجراهای شیرین...
از عید امسال(سال نود ودو) تصمیم گرفته بودیم گه خونمون بفروشیم ویه خونه دیگه ای بخریم با وجود اینکه این خونه رو خیلی دوست داشتیم ولی خوب چون حیاط خیلی بزرگی داشت وتو همیشه تو حیاط بودی واصلا تو نمییومدی حتی تو زمستون هی سرما میخوردی ومریض میشدی
من و بابایی هم وقتی که متوجه شده بودیم که قرار زمستون امسال یه جوجه طلای دیگه هم داشته باشیم هی فکر میکردیم که چیکار کنیم اخر سر به این نتیجه رسیدیم که چاره ای جز فروش خونه قشنگمون نداریم
خیلی زود خونمون بفروش رفت ما یه ابارتمان خوب خریدیم خرداد ماه نود ودو به خونه جدید رفتیم من که خیلی خوشم اومده بود یه ماه بیش برای خونوادمون ماه خیلی خوبی بود اخه عمه جون عروس شده بود و رفت خونه خودشویسنا جون دختر خاله جون هم که بدنیا اومد
ماهم که هم تو عروسی باید باشیم وهم خونه خاله جون اینا دیگه
وبعد اون هم که اسباب کشیمون وما دیگه خیلی خسته شده بودیم مخصوصا من که یه مسافر کوچولو داشتم وگهگاهی خیلی اذیتم میکرد وخسته
بعد از اسباب کشی همش به همسایه روبرویمون فکر میکردم وتو دلم خداخدا میکردم که ادم های خوبی باشن روز اسباب کشی دیدمشون وفکر کردم که یه بسر دارن
عصر همون روز خانم همسایه اومد دم درمون وخودشو معرفی کرد وگفت اگه چیزی لازم داشتیم حتما بگیم و رودروایسی نکنیم من که خیلی خوشحال شدم
فردای اون روز وقتی میرفتیم بیرون بچه همسایمون تو راهرو بود من دیروز که یه لحظه دیدمش فکر کردم بسره ولی امروز متوجه شدم که اشتباهی دیدم ویه دختر نازی مثل خودت
یه جوری بهم نگاه میکردین که انگار هردوتاتون بزرگین منتظرین که اون یکی بهتون سلام بده یا نه هردوتون دوست داشتین بهم سلام بدین اما خجالت میکشیدین
سومین روز اسباب کشیمون دختر همسایه که درست هم سن خودت بود اومد دم درمون تا باهات بازی کنه منم ازمامانش اجازه گرفتم تا توی خونه ما بازی کنید و ایشون هم اجازه دادن به این ترتیب محیا کوچولوی مامان اولین دوست خودش رو که بارلا خانم بودن بیدا کرد بعد اون روز ما (من وهانیه خانم همسایمون) تو و بارلا رو نمیتونستیم ازهم جدا کنیم وهمیشه یا تو خونه اونا بودی یا بارلا جون خونه ما بود چه شیطنت هایی میکردین باهم کاملا جور بودین منم با دیدن شادیتون خوشحال میشدم
واین هم چند تا عکس خوشگل از دخملک گلم تو خونه قبلیمون
محیا و
و اینم شب یلدا