محيا خانم دانش اموز ميشود .....
مهر ماه نودوچهار روزي بود كه دخملك ما قرار بود به ارزوي بچه گيهاش برسه ودانش اموز بشه
از صبح زود بيدار شده بوديم وتو هم كه ميدونستي قرار بري مدرسه همين كه گفتم محيا سريع از خواب بيدار شدي وبا خوشحالي دست وصورتت شستي راستش من وبابايي هم خيلي خوشحال بوديم
بعد از خوردن صبحانه ينيفورم مدرستو تنت كردم واي كه چقدر بهت مياد بغضي از خوشحالي توي گلوم بود اون روز كلي خدا رو شكر كردم براي هديه بزرگش براي داشتن دخملك سالمم كه امروز قراره بره مدرسه وبا سواد بشه وايشاله كه دانش اموز درس خوني باشي
بعد از اينكه از زير قران رد شدي من تو رابه قران سپردم تا خودش مراقبت باشه بعد من وبابايي ونازنين زهرا واولين دانش اموز خونمون رفتيم به سمت خيابان خطيب مدرسه حديث مهر
بعضي از بچه ها گريه ميكردن ولي تو همش به ماميگفتي خوب شما برين خونه منم برم مدرسه
اون روز بعد از برگشتن از مدرسه من ديگه نتونستم تو خونه كاري انجام بدم وفكرم همش پيش تو بود ومنتظر بوديم تا وقت مدرسه تموم بشه ومابيايم دنبالت
وقتي اومديم دنبالت كاملا از مدرسه راضي بودي وبه اندازه يه سال واسمون حرف زدي البته نا گفته نماند كه معلم امسال شما اشناست دختر خواهر شوهر عمه ناهيد جونه
چند تا عكس هم اين زير برات ميذارم
بعد از یه هفته که داشتی میرفتی مدرسه گفتی میخوام با اقاجون برم مدرسه