بزرگترين ارزوي بچه گي دخملكم
يكي از بزرگترين ارزوهاي بچگيت اين بود كه دانش اموز بشي وبري مدرسه ودرس بخوني
يه روزي كه هنوز نازنين بدنيا نيومده بود مامان جون زنگ زد خونمون گفت محيا رو بيارين خونه ما كارش دارم ما هم رفتيم خونه مامان جون ديديم كه برات يه كيف مدرسه خريده
از ديدن كيف هيجاني داشتي كه نگو ونپرس(مامان جون گلم دستت درد نكنه) فرداي اون روز هم رفتم چند تا دفتر ومداد و مدادرنگي برات خريدم چقدر خوشحال و راضي بودي
بعد از بدنيا اومدن نازنين چند روز كه واسه پاگشايي رفته بوديم خونه مامان جون تو پاتو تويه كفش كردي كه من بايد برم مدرسه هر قدر اصرار كرديم كه تو هنوز بجه اي وتو رو نميذارن مدرسه ولي فايده اي نداشت ومغت يه پا داشت كه داشت
مامان جون گلم كه ناراحتي تو رونميتونست ببينه راه حلي پيدا كرد وتو رو برداشت وبا هم رفتيد مدرسه دختر خاله فاطمه كه نزديك خونه مامان جون اينا هم بود اونجا به مدير مدرسه گفته بود كه نوه من اومده تومدرسه شما ثبت نام كنه مامان جون ميگفت تو همش رو انگشت پاهات وايساده بودي (وقتي علتش ازت پرسيده بود گفتي بذار قدم بلند باشه خانم مدير فكر كنه من بزرگم اخه معيار خودت از بزرگي وكوچيكي ادما قدشونه)
ولي خانم مدير باهوشتر ازاين حرفا بود وبهت گفته بود تو هنوز خيلي كوچيكي برو خوب غذا بخور تا خوب بزرگ بشي بعدش بيا ثبت نامت ميكنم
اون روز تو كلي غذا خوردي وميگفتي بايد زياد بخورم تا زود بزرگ شم
9غ78