عجول بودن دختر گلمون
هشت ماه بود که ساکن دلم شده بودی که درد شدیدی سراغ مامان اومد فکر کردم دارم میمیرم زنگ زدم تاکسی تلفنی وخیلی سریع خودمو رسوندم خونه مامان جون از اونجا با دای دای ومامان جون رفتیم بیمارستان ولی چون دکتر خودم بیمارستان نبود نتونستن کاری انجام بدن فقط یه امپول زدن تا دردم کم بشه عصر با مامان جون وبابا رفتیم مطب دکتر ودکتر گفت که باید بستری بشم گفت که یه نفر هم پیشم باشه تا اگه بچه بدنیا اومد وسایل برسونه ما رفتیم بیمارستان محلاتی ونامه دکتر و نشون دادیم ومن بستری شدم ولی همراه نذاشتن پیشم بمونه دای دای به بابات گفته بود که اون بره خونه (چون صبح زود باید میرفت سر کار)ودای دای بیرون بیمارستان پیش ما بود من خیلی ناراحت بودم نذر ونیاز میکردم که دختر گلم این یه ماه رو هم صبر کنه اصلا حوصله نداشتم با وجود اینکه دای دای کنار ما نبود وپایین بیمارستان بود ولی من با دیدن ماشین دای دای که ازپنجره نگاه میکردم خیلی دلگرم میشدم(دای دای گلم ازت متشکرم ایشاالله تو شادیها جبران کنیم) خلاصه به زور سرم وامپولهایی که تا صبح هی به من تزریق میکردن حالم کاملا خوب شد ودکتر مرخصمون کرد ولی مامان جون نذاشت بریم خونه خودمون وگفتش که نگران میشه واسه همون چند روز رفتیم خونه مامان جون (مامان جون مهربونم دستت درد نکنه ایشاا... بتونیم ذره ای از خوبیهاتو جبران کنیم) بعد یه هفته دوباره برگشتیم خونه خودمون ولی دیگه داشتیم وسایلمون اماده میکردیم هر روز یه بار ساکتو باز میکردیم که یه موقع چیزی یادمون نرفته باشه.....