زندگی شیرین میشود
روز بیست و ششم فروردین سال 88 بود که خاله مریم صبح زود خونمون زنگ زد اولش نگران شدم که چرا صبح به این زودی زنگ زده گوشی رو که برداشتم دیدم خیلی خوشحال خیالم راحت شد گفت هانیه خبر مهم و خوشحات کننده داشتم سکته میکردم مریم تو رو خدا زود باش گفت داری مامان میشی ..... وای خدایا ....نمیدونستم چیکار کنم هم گریه میکردم هم میخندیم خیلی خیلی خوشحال شده بودیم اونقدر خوشحال بودیم که یادم رفت از خاله مریم بپرسم ببینم اون از کجا میدونست من دیروز رفتم ازمایش.... دیروز عصر من وبابایی رفتیم ازمایشگاه که من ازمایش بدم ولی گفتن چون دیر اومدین جواب ازمایشو فردا صبح میدیم فردای اون روز (۲۶ فروردین میشه) خاله مریم میخواسته بره چکاب مامان جون بهش میگه که جواب ازمایش من بگیره خاله مریم هم قبل اینکه خودش ازمایش بده با اصرار جواب ازمایش منو میگیره زود زنگ میزنه خونمون(خاله مریم جون ازت ممنونم امیدوارم همیشه خبرهای خوب وخوش داشته باشی)خدایا شکر......... من وبابا وقتی متوجه شدیم قرار یکی از فرشته های اسمونی بیاد زمین پیش ما وزندگی ما شیرین بشه روز شماری میکردیم تا روز موعود فرا برسه........